[ بازدید : 254 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ سه شنبه 4 اسفند 1394 ] [ 20:45 ] [ مرضیه صادق جوادی ]

زندگینامه

بسم الله الرحمن الرحیم

زندگی نامه

معرفت، محبت و اطاعت، سه رکن پایه « ولایت » هستند . در جای جای کرۀ خاکی ، خیلی ها در بعضی یا در همۀ این ارکان لنگ هستند و کمتر کسی پیدا می شود که این هر سه رکن را با هم دارا باشد .شهید محمد باقر صادق جوادی که در تاریخ 1/ 12/ 1337 دیده به جهان می گشاید ، از همان اوان کودکی علایق دینی و مذهبی خود را بروز می دهد . از سنین نوجوانی مبارزات ضد طاغوتی خود را به انحا مختلف شروع می کند که در این راه از ضرب و شتم ما موران رژیم نیز بی نصیب نمی ماند .در عنفوان جوانی ، به فراخوانی ژاندارمری برای انجام خدمت سربازی توجیهی نمی کند و وقتی برای او اخطاریه می فرستند ، آن را با شجاعت پاره می کند و می گوید : من برای یزید زمان خدمت نمی کنم .او برای ایجاد آمادگی بیشتر در امر مبارزه ، دست به یک سری تمرینات سخت بدن سازی می زند تا در صورت دستگیری ، بتواند شکنجه های شکنجه گران حرامزاده را تحمل کند .بعد از پیروزی انقلاب ، از طریق سپاه مشغول خدمت سربازی می شود که نهایتا در تیر ماه پنجاه و نه عضو رسمی می شود .


سال 1360 تصمیم به ازدواج می گیرد . درست شبی که بناست مراسم عقد و عروسی برگزار شود ، ماموریت مهمی به او ابلاغ می گردید که همان شب راهی منطقه می شود و ازدواجش را می گذارد برای وقتی دیگر . سید هاشم موسوی در زمینه عبودیت او می گوید : شهید صادق جوادی علت موفقیتش و اصلا دلیل بودنش را از عنایت معصومین «سلام الله علیهم أجمعین » می دید و خودش را بندۀ آن درگاه می دانست . بارها و بارها پیش می آمد که می گفت : عبد باید دنبال بندگی و انجام وظیفه اش باشد ؛ نه کاری به نتیجه داشته باشد ، نه کاری به حرف مردم .

مادرش میگوید: به جرأت میتوانم بگویم جزیی ترین کارهای او رنگ خدا داشت ؛ اگر به کسی سلام میکرد ، برای رضای خدا بود ؛ اگر با کسی رفت و آمد داشت یا ترک رابطه میکرد ،برای رضای خدا بود ؛ به ما هم خیلی سفارش می کرد ، تا جایی که حتی اگر هدیه ای میخواستیم برای کسی ببریم ، می گفت : یا کتاب های ارزشمند ببرید ، یا اگر میخواهید وسیله ای بگیرید ، چیزی بگیرید که به آن واقعا نیاز داشته باشد ، تا از رضایت الهی مهروم نباشید .


دوستان او در زمینه معرفت و محبتش نسبت به اهل بیت « ص» می گویند: مقید به غسل زیارت بود و بیشتر ، سحر ها را برای تشرف به حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا « ص» انتخاب می کرد . همیشه سعی اش بر این بود که تنها مشرف شود و بعضی اوقات که ما همراهش بودیم ، از در صحن که می گذشتیم ، به خاطر رعایت ادب آن محضر ، دیگر با ما حرف نیزد؛ گویی نمیشناختمان از همه مهم تر ، شدت خضوع و خشوعی بود که در حرم مطهر داشت ؛ از هر دری که می خواست وارد شود ، می نشست بر دو زانو و آستان آن را می بوسید و پای راست را در ورود مقدم می داشت و تا اذان دخول نمی خواند و اشک از دیدگانش جاری نمیشد مشرف به محضر حضرت می گردید .


دربارۀ همین معرفت و محبت ، سید هاشم موسوی می گوید :یک بار که توفیق شد و همراه مشرف شدم به مسجد مقدس جمکران ، از همان ابتدای خواندن نماز امام زمان « ص » گریه کرد تا آخرش ؛ یعنی در هر رکعت آیۀ شریفۀ « ایاک نعبد و ایاک نستعین » را که صد بار می خواند ، صدای هق هقش بلند بود .


ثمرۀ این معرفت و محبت ، اطاعت پذیری و تسلیم آن عزیز است در برابر حقیقت ، مادرش می گوید : یک روز برای امتحان او ازش پرسیدم : محمد باقر ، اگر امام زمان « ص » شمشیر دست تو بدهد و بگویند گردن پدر و مادرت را بزن ، این کار را می کنی ؟ بدون معطلی گفت : من همیشه از حضرت خواستم که در دین ثابت قدم باشم ، حتی برای چنین کاری .


بی شک همین بعد و عبودش ، رمز موفقیت های چشم گیر و خدمات شایان او به اسلام است .


12/ 12/ 1365 در بحبوحۀ عملیات کربلای 5 در حال کمک به مجروحین ، مزد زحماتش را می گرد و شهید شیرین شهادت را گوارای وجود میکند . بعد از شهادت ، کراماتی از وی ضاحر شده که بیانگر جایگاه رفیع و بهشتی اش می باشد .


مجسمه ملعونه « پدر شهید »


دو، سه سال از پیروزی انقلاب ، توی هنرستان سید جمال الدین اسد آبادی درس می خواند . یک روز دیدم هنرستان نرفت . او شاگرد ممتاز بود و به درسش خیلی اهمیت می داد . سابقۀ چنین کاری را نداشت ، یا کمتر داشت . پیش خودم فکر کردم شاید مریض است . وقتی باهاش صحبت کردم ، دیدم خیلی هم سر حال و روبه راه است . گفتم : آقا پس چرا مدرسه نمیری ؟

گفت: مجسمۀ شاه ملعون رو آوردن اون جا و امروز می خوان ازش پرده برداری کنن .


گفتم : خوب این کار حتما دو دقیقه است و بعد همه میرن سر کلاس .

گفت : نه آقا ، گروه ارسکتر هم آوردن ؛ برای همین هم من و بعضی های دیگه تصمیم گرفتیم که امروز اصلا نریم .


آن زمان مثل امروزه روز نبود که همه چیز مباح وحلال نشان داده شود ؟ من هم مخالف این دنگ و دونگ ها بودم و مدرسه نرفتنش را تتحسین کردم . بعدا فهمیدم که محمد باقر حتی صبح ها عمدا کمی دیرتر مدرسه میرفته و چون در را می بسته اند ، از روی دیوار یا از روی راه های دیگری خودش را به کلاس میرسانده است ؛ نمی خواسته سرود شاهنشاهی را که در هر روز صبح در صف می خوانده اند بخواند و بشنود .


جای خوبه جبهه « برادر شهید »


پسر یکی از اقوام نزدیک رفت سربازی بعد از تمام شدن دورۀ آموزشی اش ، اعزامش کردند اهوار، لشکر نود و و زرهی . خودش میگفت : من آنجا توی واحد خدمات موتوری مشغول خدمتشدم این از یک لحاظ برای من خوب بود ، و از یک لحاظ بد ؛ خوب بود چون کیلومتر ها از خط مقدم فاصله داشتم ؛ بد بود ، چون کار مان زیاد بود و بعضی وقت ها سخت و طاقت فرسا می شد . یک روز اتفاقی فهمیدم آ قای صادق جوادی توی لشکر 5 نصر مسِولیت مهمی دارد و با فر ماندگان لشکر 92 آشنا است .


در آن شرایط غریبی ، و تنهایی ، هیچ چیزی به اندازۀ شنیدن این خبر نمی توانست مرا خوشحال کند . تو اولین فرصت رفتم سراغش . بعد از کلی چرب زبانی و چاکر و مخلص شدن ، اشاره کردم به این که تو واحد واحد موتوری هستم و کارش خیلی سخت است . گفتم : موقیعتی که شما داری ، یک لطفی در حق ما بکن وبه حجرمت نسبتی که با هم داریم و به حرمت نون و نمکی که خوردیم ، ما را به ادازه ی یک جای خوب . گفت : وقتی که جنگ ما ، جنگ بین اسلام و کفره ، شما هر جا که باشی ، داری به دین خدمت می کنی . بعد هم سعی کرد همان واحد موتوری هم را راضی ام کند . من از یک طرف حرف های او را به ظاهر تایید هم تمام همم این بود که ؛ مرغ یک پا دارد و ما را جای خوب بفرست یک جای خوب .


خیلی سفارش تو کردند . کم مانده بود از خوشحالی بال در میاوردم پیش خودم گفتم : این دیگه شد دو قبضه گفت :خیلی خوب ، پس من سفارش شما رو میکنم که امروز با این حا تصویه حساب کنی، ان شا الله فردا صبح خودم میام دنبالت که ببرمت یک جای خوب . این را هم می گویند طرف خوشحالی توی پوستش نمی گنج ، من آن جا با همه وجودم درک کردم ؛ تمکام آن روز را نفهمیدم چطور گذ00شت . شب هم هر چه کردم ، خوابم نبرد . فکر این که دارم از شر واحد موتوری از سر وصداهاش خلاص میشوم ، حسابی سر و زوقم آورده بود با خودم میگفتم : معلمم نیست میخواد بهم کار اداری بده ، یا مسئول دفتر خودش بکنه ؟


ذهنم تا معاون شدن این چیز هاهم رفت .

صبح فردا ، آفتابی که سخت در انتظارش دمیدنش بودن بالاخره دمید و آقای صادق جوادی پیدا شد گفت : هنوز هم میخواهی برای جای خوب ؟

منظور ش را نفهمیدم . ولی تا پشیمان نشود زود گفتم : بااجازه شما .


تنها چیزی که فکرش را نمیکردم این بود که مرا ببرد خط مقدم ، توی قسمت ادوات همچین سفارشم را کرده بود که آنجا بلا فاصله مسئولیت یک قبض توپ 106 را دادند دستم . از بخت خوبی که داشتم اتفاقا یک درگیری را هم پیش آمد که مجبور شدم چند گلوله شلیک کنم . از اثر صدای وحشناکشان ، پرده گوشم پاره شد و جاری شدن کمی خون هم شد چاشنی اش رفتم سر وقتش .سلام نکرده گفتم : دست شما درد نکره حاج آقا .


مثل کسی که از همه جا بیخبر باشد سپس پرسید چطور ؟

گفتم : من از شما خواستم بفر ستیدم یک جای خوب ، شما منو فرستادی به ادوات که توپ چی بشم ؟

لبخندی زد و گفت : شما باید به من میگفتی منظورت از جای خوب چیه چون از من جای خوب جبهه ، خط مقدم


بد تر از تنبیه «سید هاشمموسوی »


آن وقت ها فرمانده یک گروهان بود توی پادگان امام رضا «ع» یک لحظه آرام و قرار نداشت . حتی جزئی ترین اموری که مربوط به گروهان می شد ، از دیدنش پنهان نمی ماند . یکی از کارهایی که خیلی به انجام شدنش اصرار داشت ، باز دید از نظافت فردی و عمومی نیرو ها بود . همیشه به مناطق نظافتی سر می زد و ایراد ها را بر طرف می کرد .


تو یکی از این سر کشی ها ، توالت بند آمده و حسابی اوضاع و احوالش ریخته به هم . خودش رفت و چند تا نیرود آورد . بعضی از آنها وقتی احوالش ریخته به هم . خودش رفت و چند تا نیرو آورد . بعضی از آنها وقتی فهمیدند که چه کار باید بکنند ، حسابی ناراحت شد ند به شان برخورد . بقیه هم با اکره شروع به کار کردند


این طور وقت ها محمد باقر نه اسمی از دستور و لغو دستور می آورد ، نه اسمی از مافوق و زیر دست . با این که به راحتی می توانست از مو قیعت فرماندهی اش استفلده کند و آنها را وادار کند آنجا را برق بیندازد ؛ ولی دیدم خودش آستین ها را بالا زد و مشغول باز کردن چاه و شستن دستشویی ها شد .


کمی بعد همه داشتند با جان و دل کار می کردند ، حتی آنها که به شان خیلی بر خورده بود .


انتخاب «محمد صادق جوادی»


معاونش تازه عوض شده بود . محمد باقر باید او را می برد خط مقدم و با محوری که دست تیپ بود ، آشنایش می کرد .

بچه های ترابری یک تویوتا لند کروز براش فرستادند . محمد باقر وقتی فهمید ، گفت : تویوتا لازم نیست ، با جیپ می روم .

آن جیپ ، یک جیپ درب و داغان بود و از جنگ برگشته بود ؛ یک جای سالم آن جیپ توی بدنه اش پیدا نمی شد ، بس که تیر و ترکش خورده بود یکی از بچه ها گفت : حاجی وقتی ماشین سالم این حا هست ، چرا بااین جیپ در و دبه می خوای بری ؟

محمد باقر نگاهی به تویوتا کرد و نگاهی به جیپ گفت : ما می خوایم بریم خط مقدم ، اون جا هم که حلوا پخش نمی کنن ، دایم دارن توپ و خمپاره می زنن .


راه افتاد طرف جیپ و ادامه داد : پس چه بهتر که با این ماشین درب و داغون بریم تا اگر اتفاقی افتاد ، ضرر کمتری به اموال مردم بخوره


تحویل و تحویل «حسین دهقان »


مسوول آموزش لشکر پنج نصر بود . بعد از عملیات والفجر یک ، پست بالاتری به اش دادند . واحد آموزش را سپردند به من . قرار شد محمد باقر اتاق مسوول آموزش و تمام وسایلش را به من تحویل بدهند . با دقت و وسواس خاصی ، همه چیز را تحویل داد . گفتم : تموم شد ؟

گفت : نه ، هنوز مونده .


رفت سراغ یک جعبه کوچک و جمع و جور . چند تا اسکناس و چند تا سکه یک تومانی و دو تومانی ازش در آورد گفت : این پول ها هم مال واحد آموزشه . ازش گرفتم . دوباره دست کرد توی جعبه . این بار یک چراغ قوه جیبی که قد و قواره اش از باتری قلمی کمی بزگ تر بود . چهار، پنج جا روی بدنه اش چسب کاری شده بود گفت : این چراغ قوه تا حالا چند بار خراب شده و آسیب دیده ، ولی من درستش کردم و هنوز هم قابل استفاده است .


روشنش کرد تا ببینم کار می کند گفت : حسین ، مبادا تو نگه داری این چیزا به خاطر این که ارزش ریالش پایینه ، سهل انگاری کنی ؛ بیت المال ، بیت الماله ، کم و زیادش تو اون دنیا حساب و کتاب داره .


عکس های قیمتی « مادر شهید »


بعد از کربلی چهار ، چند روز آمد مر خصی . یک روز دیدم چند تا از عکس های خودش را برایم آورد . گفت : اینا پیشت باشه مادر .

همیشه از عکس و عکس بازی متنفر بود . گفتم : چی شده محمد باقر ما فکر عکسگرفتن افتاده؟

گفت : شاید به دردتون بخوره .


متوجه منظورش شدم . با ناراحتی گفتم : خودت زنده ای ، عکس ها تو میخوای چه کار ؟

لبخند معنی دار زد و گفت : صبر کن مادر ، چند روز دیگه جوری بشه که دربه در دنبال عکس ها بگردین .

همان وقت ها مشغول ساختن خانه ای بود که کارش داشت تمام می شد . اتفاقا آن روز صحبت این خانه هم شد . گفتم : ان شاالله به سلامتی می ری با زن و بچت توی این خونه می شینی .


گفت : من که بهرهای از اون خونه ندارم ، ولی کسی هم حق ندارد اونو بفروشه ؛ وصیت کردم بمونه برای بچه هام .

گفتم : این حرفا چیه می زنی محمد باقر ؟ می خوای خودت رو عزیز کنی ؟


گفت : باور کن مادر ؛ اون خونه برای زندگی من ساخته نمی شه .

نخواستم باور کنم ، حتی وقتی خبرش را ؟آوردند ..... آن روز یا روز بعد ، دربه در دنبال عکس هایش هم گشتیم .


نشانه « همسر شهید »


این سری آخر که آمد مرخصی ،به خانه تمام فامیل رفت و از آنها سر زد .

برادرم تازه شهید شده بود . خانه او دوبار رفت . برای بچه هایش کتاب خرید و هدیه های دیگر خانه چند تا شهید هم رفت . می گفت : من حتما باید به بچه های شهدا سر بزنم .


این کار را همیشه می کرد ، آن روز ها ولی حال و هوایش با دفعه های قبل خیلی فرق می کرد . او یک همسر نمونه بود و یک پدر نمونه ؛ البته نه از این نمونه هایی که الان تلوزیون ها به خورد مردم می دهد گاهی که با جوان های امروزی برخورد می کنم ، در مانی که چطور و قواره محمد باقر و محمد باقر ها را می توان برای آنها ترسیم کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟


من و بچه ها او را کم می دیدیم ، ولی در همان کم چنان محبت می کرد که جبران تمام نبودن هایش می شد ؛ خیلی از همسران امروزی تمام بودن هایشان ، مثل نبودن است .


بار آخری محمد باقر محبتش هم حال و هوای دیگری کرده بود جور دیگری بچه ها را می بویید و می بوسید . گاهی می دیدم چشم هایش خیس اشک می شد ، ولی نمی گذاشت بچه ها چیزی بفهمد . خیلی سفارش آنها را به من می کرد ، مخصوصا درباره مسا یل دینی ؛ می گفت ؛ زهرا بچه ها فقط به این نسبت که جسمش بزگ بشه ، روحش هم باید بزگ بشه ؛ مواظب باش که اینا خدای نکرده طوری بار نیان که باعث عذاب اون دنیا من و تو بشن .


خلاصه این که مستقیم و غیر مستقیم داشت به من میفهماند که در آخرین روز های حیات مادی اش را می گذراند . من به هیچ عنوان نمی خواستم چنین چیزی را قبول کنم . حتی بعضی از وقط ها گریه ام گرفت . اشک های مرا که میدید بی تاب می شد . با تمام وجودش سعی می کرددیداری ام بدهد و آرامم کند . آیات و روایات زیادی برایم می خواند . می گفت : باید صبور باشی زهرا جان ، باید اقتدا کنی بی بی زینب کبری « ص » شاید از سر محبت زیاد بود که نمی خواستم شهادت او را باور کنم . برای همین هم به اش اصرار کردم که این سری ما را هم با خودش ببرد که میگفت : نمی شه .


وقتی اصرارم بیش از حد شد ، گفت : اگر بیایی ، بدون من برگردی ، اون وقت خیلی بهت سخت می گذره شب آخری ، من و بچه ها را برد حرم مطهر آقا ابوالحسن الرضا « ص » خیلی با امام رئوف راز نیاز کرد . آن قدر اشک ریخت که چشم هایش سرخ شد و متورم .


روز بعد ، دم رفتن دیدم وصیت نامه اش را برداشت . گریه ام گرفت . گفتم : آقا باقر دیگه چرا وصیت نامه رو برمی داری ؟این که همیشه توی خونه بود . سعی کرد آرامم کند ، گفت : باید بعضی جاهاش رو تغییر بدم ، برای همین دارم با خودم می برمش . گویی می خواست مهر بچه ها او را از راهش باز ندارد که سریع باهاش خداحافظی کرد و رفت . توی کوچه آهسته به من گفت : وقتی این وصیت نامه دستت برسه ، یقین کن من شهید شدم . و رفت این که در آن لحظه ها به من چه گذشت ، بماند . با شناختی که از او

داشتم ، مطمئن بودم عشق و علاقه اش به من و بچه ها ، خیلی بیشتر از عشق و علاقه من و بچه ها به اوست . شاید این هم یک دلیل بود که باز نمی خواستم باور کنم با وجود این عشق و علاقه ، شهادت را انتخاب کرده باشد . 13/12/65 توی خانه نشسته بودیم که زنگ زدند . بی اختیار دلم لرزید . رفتم دم در . دیدم آقای جاویدی است . من دختر خاله محمد باقر بودم و آقای جاویدی ، دایی هر دو مان . تازه از جبهه برگشته بود .


نمی دانم چرا دوست نداشتم بیشتر از حد احوالپرسی کنم وقتی آمد تو ، خیلی عادی گفت : محمد باقر دیروز صبح یک امانتی به من داد و خیلی سفارش کرد که حتما برسونم دستت .


تا چشمم به وصیت نامه افتاد ،دیگر حال خودم را نفهمیدم . با دیدن آن نشانه ، من اولین نفر بودم که فهمیدم محمد باقر شهید شده است .


[ بازدید : 273 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 28 بهمن 1394 ] [ 17:32 ] [ مرضیه صادق جوادی ]

زندگینامه


از هفت سالگی به مدرسه جوادیه که مدرسه ای مذهبی به شمار می رفت وزیر نظر حاج آقای عابدزاده اداره می شد،فرستاده شد.از کودکی طبع مهربانی داشت مدتی را به خواندن دروس حوزوی نزد حاج آقای مروارید گذراند،دوره راهنمایی را در مدرسه سعدی واقع درخیابان خسروی به پایان برد.


بعدوارد هنرستان سیدجمال الدین اسدآبادی شد ودر رشته اتومکانیک دیپلم گرفت،بعداز اخذ دیپلم با تاکسی یکی از اقوام شروع به کار کرد،پس از چندی پدرش برایش اتومبیلی خرید تاوسیله کارش شود،این دوران همزمان بود با مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت طاغوت،اودل به کار نداشت وشب وروزش در مبارزه ومسائل انقلاب می گذشت، محمدباقرفعالیتهای سیاسی خود را از اواخرسال1356آغاز کرد،درمدرسه با آگاهی بخشیدن به همکلاسی های خود،زمینه فعالیت علیه طاغوت را به وجود می آورد،هرشب تعدادی از اعلامیه ها رابه مسجد می برد وزمانی که نمازگزاران در مسجد بودند،آنها را پخش می کرد.


دوستش می گوید:اعلامیه های متعددی در حمایت از امام چاپ وتکثیر می شد، آن زمان از دستگاه های فتوکپی استفاده نمی شد چون آنها تحت نظر رژیم بودند.


دستگاه فتوکپی دستی درست کرده بودیم،محمدباقر پیشنهاد کرده بود شبیه آن دستگاه بسازیم وخودمان اعلامیه هارا چاپ وتکثیر کنیم.


باپیروزی انقلاب تصمیم گرفت به خدمت سربازی برود،ولی چیزی نگذشت که متولدین سال1337 منقضی از خدمت شدند واو از خدمت معاف شد،این مسئله موجب رنجش شد،چرا که علاقه داشت درنظام اسلامی،خدمت سربازی کند.محمدباقردرسال1359

در23 سالگی بادخترخاله خود ازدواج کرد ومدت زندگی آنها شش سال بود،حاصل این زندگی دوفرزند به نام های هادی ونرجس می باشد،محمد باقردرمورد تربیت فرزندان به همسرش می گوید:اینها آینده سازان مملکت هستند.


به بچه ها احترام بگذارید وبه آنها شخصیت بدهید،خودنیز خیلی به بچه ها محبت می کرد وآنها را ازامانتهای الهی می دانست فوق العاده مهربان ودلسوز بود.هرحرفی به دیگران می گفت،نمونه کامل آن درخودش متجلی بود،اگر میگفت نماز را اول وقت بخوان،به طور مسلم خودش دربرپایی نماز اول وقت معتقد بود.او انسانی باگذشت بود وهمیشه ازجنجال دوری می کرد،تواضع بارزترین صفت اوبود.از سال 1358 درخدمت سپاه پاسداران بود،دوره دافوس دوره آموزش فرماندهی وستاد را در دانشگاه امام حسین(ع)ودوره هوابرد را نیز درشیراز گذراند محمدباقرورزشکار بود،درسپاه جودو وشناآموزش دیده بود وبه عنوان مربی،رزمندگان راآموزش می داد،برادر دیگر محمدباقر،به نام محدتقی نیز قبل از اوبه شهادت رسیده بود،محمدباقردر رده های مختلف نظامی ازجمله:فرمانده گروهان وفرمانده گردان،انجام وظیفه می کردتا اینکه به عنوان مسئول طرح وعملیات لشکر5نصر منصوب شد.


درسال1363به مشهد آمد وحدود یک سال ونیم،مسئول آموزش نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درخراسان بود،او در این دوران آثار به یاد ماندنی از خود بجا گذاشته،دراواخرسال1364به همراه تنی چند ازپاسداران،به عنوان پاسدار نمونه وزبده انتخاب شد وبرای آموزش فرمانده،به تهران اعزام شد که مدت نه ماه دراین ماموریت به سرمی برد بعد ازآن،مدت2ماه درمشهدبود وپس از

آن به جبهه رفت واین باربه عنوان مسئول یکی از تیپ های لشگر5نصرانجام وظیفه می کرد.همرزم شهیدمی گوید:قبل ازعملیات درقرارگاه تاکتیکی بودیم،بچه های تبلیغات می آمدند وازفرمانده هان ومسئولان ورزمندگان عکس می گرفتند ومصاحبه می

کردند،چرا که میدانستند بسیاری از آنها درعملیات به شهادت می رسند،لذا سعی داشتند آخرین لحظات حضور آنها را در کره خاکی ثبت کرده وبه تصویر بکشند،هرچه به شهید محمدباقراصرار کردند،حاضر به مصاحبه نشد درآن لحظه متوجه اوج خلوص وایمان وی شدم،دو بار به شدت مجروح شدکه بار اول از ناحیه کمر براثر اصابت ترکش وبار دوم درعملیات بدر ازناحیه دست مجروح شد.



[ بازدید : 270 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 28 بهمن 1394 ] [ 17:30 ] [ مرضیه صادق جوادی ]

خاطرات

خاطرات

علی اکبرصادق جوادی پدرشهید:بعداز تولد محمدباقر،خواب دیدم دوکبوتربه سرای خانه آمدند ورفتند وچند باراین رفت وآمد تکرارشد،آخرالامریکی ازآنها بازنگشت وپس از اندکی،دومی نیز رفت وبازنگشت.



مادرشهید:برای اینکه پسرمان به نماز خواندن تشویق شود،جانماز قشنگی برایش خریده بودم وقتی می خواست نماز بخواند،اورا در کنار خودم قرار می دادم تابامن هماهنگی کند ونماز بخواند.بسیار امانت دار بود،همیشه خرید منزل خودمان،والدینم وبعضی ازهمسایگان را انجام می داد.هرگز به پولی که به او داده می شد،چشم طمع ندوخت وخیانت در امانت نکرد.برای خدمت سربازی او را فراخوانده بودند،به ژاندارمری رفت ومقدمات کارش را انجام داد،اما از مراجعه مجدد خود داری کرد.


آن زمان وقتی بود که سربازان به دستور امام از پادگانها فرارمی کردند،یک روز یک نظامی به در منزل آمد وگفت:محمدباقر باید بامن به ژاندارمری بیاید،نگران شدم.وقتی محمدباقر آمد وجریان را برایش گفتم،گفت مادر من به ژاندارمری نخواهم رفت،کاری کرده ام که اگربه من دست یابند رهایم نمی کنند،من پرونده مربوط به خدمت زیر پرچم خود را از ژاندار مری خارج کرده ام واین کار جرم است.من خدمت سربازی برای حکومت شاه انجام نخواهم داد


اگرمرا صدبار هم ببرند فرار خواهم کرد.



برادرشهید:نماز جمعه را ترک نمی کرد.اگر میهمان داشتیم بامیهمان ها دسته جمعی به نماز جمعه می رفتیم.به مطالعه علاقه داشت،زیاد کتاب می خرید.وصیت کرده بود،تابهایش را به محلی درپایین شهر که برای بچه های محله قابل استفاده باشدهدیه کنند،ماهم کتابهایش را به نام خودش مهرزدیم وبه مکتب نرجس هدیه کردیم.



پدرشهید:وقتی برادرش شهید شد،قصد داشتیم اورا در خواجه ربیع دفن کنیم محمدباقر گفت:پدرجان من در وصیت نامه ام،محل دفن رابهشت رضا تعیین کرده ام،بهترنیست برادرم رانیز در آنجا به خاک بسپارید؟من پذیرفتم.در بهشت رضا محمدباقر به درون قبر رفت،پیکربرادرش را در آنجا خواباند،وقتی بالا آمد باحزن واندوه گفت:دیدی او ازمن بهتربود.در عملیات کربلای5در پاتکی که عراق زده بود،از فرمانده هان خواسته شد درسنگرها باقی بمانند تا ازآسیب های احتمالی درامان باشند،محمدباقر تاظهر بنا بر امر قائم مقام لشگر،تاظهر در سنگرانفرادی ماند وهنگام ظهر برای وضو وانجام فریضه،ازسنگر خارج شد که مورداصابت موشک شلیک شده از هلیکوپتر قرار گرفت،تاریخ شهادتش،12اسفند 1365ومحل دفنش بهشت رضا در جوار پیکر مطهر برادرشهیدش است.



پسرخاله شهید:درآخرین اعزام اصرار کردم مارا باخودش ببرد،ولی قبول نکرد.


وظیفه سنگین رساندن خبر شهادت محمدباقر به دوش من افتاده بود.خانواده ام را در اهواز گذاشتم وبه مشهد بازگشتم،به محض ورود بامادر وهمسر شهید(خاله وخواهرم)روبرو شدم.پرسیدن که چرا به این زودی آمدی؟هنوز دو سه روز بیشتر نیست که رفتی،نمی خواستم در آن لحظه مطلب را عنوان کنم،لذا گفتم:برای شرکت در سمیناری آمده ام،به براد کوچکترم سفارش کرده بودم ضمن اینکه من باآنها صحبت میکنم اوبرود وعکس شهید را ازطاقچه اطاق بردارد وبرای من بیاورد این کار انجام شد،برای انجام دادن مقدمات کارتشییع،ازمنزل خارج شدم،پس از یک ساعت برگشتم دیدم اهل خانه گریه می کنند،تعجب کردم که آنها چگونه پی به موضوع برده اند خاله ام ناراحت بود که چرا موضوع را به وی نگفتم،این قضیه گذشت،بعداز چند روز،از خواهرم پرسیدم چطورشد که به قضیه پی بردید؟گفت:شهید قبل آخرین اعزام به من سفارش کرد اگرکسی آمد وخبر آورد که اتفاقی نیافتاده،بدان مجروح شده ام،اگربه اتاق رفتی وعکس مرا روی طاقچه ندیدی،بدان شهید شده ام.


(جواب سوال)


محمدباقر چندروزی بود که از منطقه بازگشته بود،به طورناگهانی پهلویش درد گرفت.پزشک بیماری او را آپاندیسیت تشخیص داد وبستری اش کرد تا تحت عمل جراحی قرارگیرد.دیدم که آهسته گریه می کند،تعجب کردم واین سوال برایم پیش آمد که آیا شدت درد او را به گریه واداشته است؟

سوالم رادر نگاهم خواند وپاسخ داد:((می ترسم بعداز این که سال هادر جبهه بوده ام،مرگم دربستر بیماری باشد وشهادت نصیبم نشود))


(شناسایی فرمانده)


درعملیات کربلای5 شبی یکی از گردانها را به من سپردند تا آنها راتوجیه کنم وبه منطقه عملیاتی منتقل نمایم.این کار انجام شد وگردان به جزیره بوارین منتقل شد.آنها راپشت خاکریز نشاندم تا تحویل فرمانده محور بدهم.بالاخره او آمد وگردان راتحویل گرفت.عملیات شروع شد؛ولی به دلیل پیچیدگی منطقه چندساعت از عملیات نگذشته بود که ازنظر سازمانی،گردان متلاشی شد ونیروها پراکنده شدند.درآن شرایط امکان جمع آوری نیروها نبود.محمدباقر درمحل حاضرشد.ازاو کمک خواستند.گفت:((به شرطی این کار را قبول خواهم کرد که یقین داشته باشید فرماندهی این نیروها را که به زعم شما سرگردانند؛امام زمان(عج)به عهده دارد)) او وارد عمل شدویک ساعت بعد،کلیه نیروها که در جزیره پراکنده شده بودند،جمع آوری وسازماندهی شدند.


[ بازدید : 262 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 28 بهمن 1394 ] [ 17:24 ] [ مرضیه صادق جوادی ]

عکس ها

دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی از خانواده شهید

شهید وهمرزمش

پدر وبرادر وفرزند شهید برسر پیکر او

برادر شهید ومرحومه مادر شهید

مزار مادر شهیدان
[ بازدید : 300 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 28 بهمن 1394 ] [ 17:23 ] [ مرضیه صادق جوادی ]

برادر شهید:شهیدمحمدتقی صادق جوادیشهیدسردار محمدباقر صادق جوادی


[ بازدید : 286 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 28 بهمن 1394 ] [ 17:22 ] [ مرضیه صادق جوادی ]

وصیت نامه صفحه1

((ومن المومنین رجال صدقوا ماعاهدواالله علیه فمنهم من قضی نحبه ومنهم من ینتظر ومابدلوا تبدیلا))

واز مومنین کسانی صاقانه به عهدی که با خدا بسته بودند وفا دارماندند پس گروهی از آنان به عهد خویش وفانمودند وگروهی در انتظار لحظه

موعود بسرمیبرند ودر عزم نیتشان تغییر نداده اند


السلام علی الحسین وعلی علی بن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین علیه السلام



باسلام ودرود به منجی عالم بشریت امام زمان(عج)ونائب برحقش رهبرکبیر انقلاب اسلامی امام خمینی که یکی ازنعمتهای بزگ پروردگار متعال

میباشد واو برتمامی مسلمین جهان دراین مقطع از زمان منت نهاده وچنین رهبری راجهت هدایت مسلمین جهان عنایت فرموده است.

وسلام برشهیدان،معلولین،مجروهین وخانواده های شهدا که خالصانه جهادنمودند وبه لقاء محبوبشان رسیدند. این وصیتنامه را درمقطع مهمی از

زمان می نویسم زمانی که اسلام وملت مستضعف ایران ازتمام جنبه ها تحت فشارمستقیم وغیرمستقیم دول استعمارگرجهان قرار دارد وهمچنان

غریب وتنها مانده است وفقط به خداوندمتعال تکیه نموده واز اویاری میطلبد.


مسئولین مملکتی مابا مشکلات وسیعی درجهان دست وپنجه نرم میکنند واحتیاج مبرم به کمک ووحدت وایثار خون دارند وهنوز بایستی ازخود

گذشتگی نمائیم،هنوزکشورهای لبنان،افغانستان،فلسطین وکشورهای آفریقائی وغیره در زیرچکمه های استعمارگران بین المللی خورد میشوند

وصدای زجه وناله آنها را ازاعماق قلبمان میشنویم که کمک میطلبند وتمامی امیدشان به ملت قهرمان ایران میباشد ودر حال حاضر پیام کلیه

شهیدان صبرواستقامت در راه اسلام میباشد،وبدانید که سرنوشت اسلام وانقلاب در این زمان بستگی مستقیم بجنگ دارد وهمچنان که امام

عزیزمان میفرماید:امروز جنگ در راس تمام اموراست واین یک واقعیت محض است ومبادا سست شوید ویاس وناامیدی بشما دست بدهد وحیثیت

اسلام ومسلمین رابه مخاطره بیافکنید.


[ بازدید : 245 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 28 بهمن 1394 ] [ 16:59 ] [ مرضیه صادق جوادی ]

وصیت نامه صفحه2

تنها راه نجات مسلمین ومستضعفین جهان از یوغ استعمار واستثمار اطاعت محض وبدون چون وچرا از ولایت فقیه است که همان خط اصیل اسلام وپیامبر واولیاء مطهر اوست ودر هرکجا که هستید با روحانیت اصیل ومبارز باشید که اگر چنین نباشد به اسلام خیانت کرده اید.

شما ای برادران رزمنده ای غیورمردان تاریخ اسلام خول میدانید که جبهه چه مکان مقدس وعالی است فقط جولانگاه مردان خداست نه یاوه گویان کوردل وخوب میدانید که چه حال وهوائی برجبهه حاکم است جبهه مکان خودشناسی و در جبهه انسان ها محک میخورند ومیزان خلوصشان مشخص میشود در جبهه ها یکسر توکل برخدا ونا امید بودن از تمامی امکانات وقدرتهاست وامیدوارم که خداوند پیروزی نهانی رادر همین عملیات قرار دهد.

انسان درجبهه وقتی کارت وپلاک میگیرد به یاد روز قیامت می افتد که پرونده اعمال را به انسان میدهند باخود گفتم در این نامه هیچ ننوشته است با کمک تو میتوانم هم نمره قبولی بنویسم وهم نمره مردودی یا اینکه مدال طلا و یابرنز نمایم.

وقتی کارت وپلاک رامیدهند نمامی زنگهای خطر وبازدارنده به صدا در می آیند وسپس به خود گفتم ای جوان مبادا سست شوی زیرا اسلام در خطراست،اسلام غریب وتنهاست هنوز صدای هل من ناصرحسینی بلند است و یاور میطلبد ولی کو چشم بصیرت؟کو گوش شنوا؟ درمقابل خود انبوهی از شیاطین را دیدم که به عناوین مختلف میخواهند مرا از راه بازدارند وباز به یاد خداوند افتادم وگفتم تومارا یاری نما زیرا وعده داده ای. ان تنصرالله ینصرکم.....

خلاصه برادران عزیز...

مدال مدال شهادت است،مدال مدال افتخار وسربلندی است،مدال مدال ایثارو درس به تمامی جهانیان در طول تاریخ واز همه مهمتر مدال مدال عشق به لقاء الله است،مدال مدال سربازی امام زمان میباشد.

برادران رزمنده بخصوص پاسداران ومسئولین از شما میخواهم که بیشتر بفکر جهاد اکبر باشید زیرا یکایک ما الگو هستیم وباز خدا نکند با این همه تلاش روز قیامت مدیون خون شهدایمان باشیم.


[ بازدید : 242 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 28 بهمن 1394 ] [ 16:59 ] [ مرضیه صادق جوادی ]

وصیت نامه صفحه3

حال برای خانواده ام چه دارم که بنویسم وچه دارم که بگویم گفتنی هارا خودشان بهترمی دانند.............



نه فرزند ایده آلی برای پردرومادرم ونه برادر خوبی برای برادران وخواهرانم ونه شوهر خوبی برای همسرم بااینحال سفارشی به پدرومادرم دارم که مراببخشند وازدرگاه خداوند متعال برایم طلب آمرزش نمائید وسعی کنید برادرانم محمدومصطفی وخواهرم فاطمه درسشان رابا تمام وجود برای خدا بخوانند تا اینکه در آینده بتوانند دین خودرا به اسلام ادا نمایند وبدانید در جامعه افراد کم سواد وبی سواد کار رآئی مثبتی ندارند وبیشتر سعی کنید در زمینه های روحی ومعنوی رشد بیشتری داشته باشند تا انشاا.....خداوند اجر بیشتری را بشما عطا فرماید.


واز خواهرانم میخواهم فرزندانی تربیت کنند که بتوانند رسالت سنگین حسینی رابر دوش کشند وهرکدام سربازی از سربازان امام زمان (ع)بشوند.



و ای محمدتقی خوشابحالت که گوی سبقت را ربودی ورفتی ومارا درعالم فانی ودنیا تنها گذاشتی وشما ای عبدا....وعلی که به بهترین نوع زندگی دست یافتیدوبهترین نوع ثواب وپاداش را به خود اختصاص دادید ومن روسیا را غریب وتنها گذاشتید ورفتید انشاا....شماها شفیع ما باشید.

و توای همسر عزیز وفداکارم که باروح درد ورنجت را احساس میکنم آنچنانکه باید وظیفه خود را نسبت بتو انجام دهم نداده ام انشاا....شماهم مرا خواهی بخشید وبرایم طلب آمرزش مینمائی ولی بعداز من مسئولیت بزرگی بردوشت نهاده میشود زیرا از ما فرزندانی باقی مانده که باید برای آنهاهم پدرباشی وهم مادر وآنچنان تربیتشان نمائی که بتوانند درآینده وظیفه الهی وخدائی خودرا نسبت به اسلام ومسلمین ادا نمایند


[ بازدید : 220 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ پنجشنبه 12 آذر 1394 ] [ 14:13 ] [ مرضیه صادق جوادی ]

وصیت نامه صفحه 4

هادی بایستی مناسب با نامش ودر حد خودش هادی جامعه باشد ودستورات خداوند رانشردهدوتمامی وجودش وقف اسلام باشد.

دخترم نرجس بایستی درحد امکان درسش را بخواند تابتواند نیاز جامعه اسلامی را در رشته های زنان ودر حد خودش برطرف نماید واز همه مهمتر بایستی وی مسائل اسلامی ومعنوی تکیه کنید که تنها راه موفقیت مادر اسلام میباشد.

واین را همه شما بدانید که هادی ونرجس فرزندان اسلام میباشند وامانتی از جانب خدا در دست شماست که بایستی آنها را تربیتی کاملا اسلامی بنمائید تادر آینده برای اسلام ومسلمین موثمر ثمر واقع شوند.

ازخاله وحاج آقای جاویدی میخواهم که مرا ببخشند زیرا درطول مدت زندگی شمارا اذیت کرده ام ولی این را بدانید بخاطر صبرواستقامت خداوند به همه اجری عظیم خواهد داد.

درپایان همه شمارا بخداوند متعال میسپارم واز همه شما میخواهم راهی جز راه امام اختیارنکنید وهمیشه به یاد مرگ وآخرت باشید ودر راه ساختن نفس خودتان از هیچ کوششی دریغ ننمائید که بهترین نعمت عرفان وعشق بخدا ورسول وامامانش میباشد وهمیشه پیرو ولایت فقیه باشید وبدانید که خدا وعده داده است مستضعفین را درجهان حکومت بخشد ووعده خداوند راست است وبه همین زودی ها تحقق خواهد بخشید.


اینجانب محمدباقرصادق جوادی فرزندعلی اکبر شماره شناسنامه 1582تاریخ تولد 1337پدرم علی اکبر صادق جوادی را وصی ووکیل وهمسرم زهرا جاویدی راقیم از برای فرزندان خود قرار میدهیم وانشاا.....خانواده ام باهماهنگی ووحدت مسائل مربوطه را پیگیری واجرا نمائید واز خداوند متعال برای همه شما آرزوی موفقیت وسلامتی وعاقبت بخیری میطلبم.


[ بازدید : 215 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ پنجشنبه 12 آذر 1394 ] [ 13:29 ] [ مرضیه صادق جوادی ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]